حسین شهسوار امیری متولد ۱۱ اسفندماه ۱۳۰۸ از قدیمیهای صنعت زهتابی کشور و مشهد است. این شغل برای او میراثی از پدرش، آقا غلامرضا ست که برای نخستینبار سال ۱۳۱۴ آقا غلامرضا پس از اینکه شغل سیگارپیچی دستی توسط رضاشاه دولتی شد و اُشنو و هما جای سیگارهای توتونهای دستپیچ شده نشستند، مجبور به تعطیلی کارگاه سیگارتسازی امیری شد و برای امرار معاش به زهتابی پرداخت. این امر برای خاندان امیری که روزگاری اجدادشان از تجار متمول مشهد بودند شروعی دوباره البته در شغلی که ارج و قرب چندانی نداشت، تلقی میشد.
ناگفته نماند که ریشه خاندانی حسین آقا به والیهای هرات آنزمان که افغانستان هنوز از ایران جدا نشده بود، میرسد. اینها را گفتیم تا کمی با حسین شهسوار امیری، ساکن قدیمی محله سعدآباد و وقایعپیش آمده در ۹۰ سال عمر باعزتش آشنا شوید. البته آنچه هم در زیر میخوانید خردهروایتهای وی از پستی و بلندیهای زندگی خود و اجدادش در مشهد است.
زندگی من از همان اول با پستی و بلندیهای بسیاری همراه میشود. شاید یک سر مشکلاتی که در روزگاری که بر من گذشت هویداست، برمیگردد به زندگی پدربزرگم، امیرمحمد امیری که در اوج متمول بودن در بازگشت از سفری تجاری به قهقرا میرود. او ۱۳۰ سال پیش به حکاکی و تجارت سنگ قیمتی مشغول بود. او آنزمان از نیشابور فیروزه میگرفت و آن را حکاکی میکرد و از طریق شوروی به آلمان میبرد. بعد هم راهی اتریش میشد و آنها را میفروخت و برمیگشت.
پدربزرگم از متمولان آنزمان مشهد بود. او سر و وضع بسیار خوبی داشت. عکسهایی که از او مانده گواه این ادعاست، اما هیچ چیز در این دنیا پایدار نیست. آن سال که تقدیر میخواهد این پیشینه درخشان اجدادی ما از والیگری در هرات و تجارت سنگهای قیمتی و حکاکی برای کشورهای مختلف دنیا نیست و نابود شود، همان سالی است که مسلمانکشی در اتریش اتفاق میافتد؛ درست مثل بوسنی و هرزگوین. ترکهای عثمانی به کمک مسلمانها میروند.
بالأخره مسلمانان موفق به فرار میشوند؛ یعنی حوالی سالهای ۱۲۸۰. پدربزرگ هم میان آنهاست و وقتی به ایران برمیگردد جای آن خانه اشرافی که دو سال پیش به مقصد اتریش ترک کرده با زیرزمینی نمور و تاریک و خانوادهای که در قهقرای بودن و نبودن دست و پا میزنند، مواجه میشود. آنها همه زندگیشان را در نبود پدربزرگ از دست دادهاند. پدربزرگ نیز وقتی خبر فوت یکی از عمههایم را میشنود سکته میکند.
پدربزرگ با اینکه برادرهای تنی دارد، اما زمانی که همه چیز زندگی را نابود شده میبیند و فکر میکند فقط دو سه روز دیگر مهلت زندگی دارد، فقط روی یک نفر حساب میکند. از فرزندانش میخواهد او را به برادر ناتنیاش که در نیشابور چوبدار بوده برساند. سه شب و سه روز سوار بر الاغ میروند تا به نیشابور میرسند. آنجا دست میاندازد در گردن او و میگوید: «من فرزندانم را به تو میسپارم.» و وقتی خیالش از خانواده راحت میشود سرش را میگذارد و از دنیا میرود و او را در همان شهر به خاک میسپارند.
برادر ناتنی پدربزرگ، برای پدرم و خواهر و برادرهایش پدری میکند و آشنایی خاندان ما با هم تا سه نسل بعد از آن هم ادامه پیدا میکند و او در بین ما به عموجان شهره میشود و سالهای بعد که گرهی به کار فرزند و نوهاش افتاد ما با دل و جان کمکشان کردیم. مادربزرگم پس از فوت پدربزرگ دو سال فرزندانش را در همان شرایط نگه میدارد، اما پس از اتفاقاتی مصلحت میداند یک روز بچهها را برداشته و دوباره به مشهد بازگردد.
وقتی به مشهد میآیند پدرم در بازار سرشور سیگارپیچی میکند. او اینکار را از احمدآقا، دوستش که سن و سالدارتر از اوست یاد میگیرد. احمدآقا فکر اقتصادی خیلی خوبی داشته و در افتوخیز بازار مشهد همیشه پیشنهادهای بکری برای ادامه راه میداده است. او پیشنهاد سیگارپیچی را به پدرم میدهد و با هم کار را شروع میکنند. من کودک بودم که بعضی وقتها همراه پدر به دکان سیگارپیچی اش میرفتم. مغازه پدر در کوچه حمام سهسو محله سرشور بود. توتون را داخل کاغذهای مخصوصی میریختند و آن را با دست میپیچیدند. آن سیگارهای دستساز بهترین سیگار رایج زمانه خودش بود. سیگاری که پدرم تولید میکرد با نام سیگار امیری به فروش میرفت. بعضی سیگارها آخرش نی و مقوا هم داشت. به آنها سیگار مشلیکدار میگفتند. شبیه نی سیگار بود.
پدرم با اینکه اجبار داشت که برای امتحان کیفیت سیگارها روزی چند پک به سیگار بزند، هیچ وقت سیگاری نشد
پدرم با اینکه اجبار داشت که برای امتحان کیفیت سیگارها روزی چند پک به سیگار بزند، هیچ وقت سیگاری نشد. آنزمان توتون از کشورهای دیگر میآمد. نسل سیگارهای دستپیچ وقتی منقرض شد که رضاشاه دخانیات را دولتی و انحصاری کرد. اولین سیگارهای دولتی اُشنو و هما نام داشت. کسی حق نداشت در این بازار ورود کند. توتون هنوز هم از خارج میآمد تا اینکه رضاشاه خط تولید توتون را هم راه انداخت. بعد از این جریان احمدآقا که فکر اقتصادی خوبی داشت پیشنهاد ورود به بازار روده یا همان زهتابی را داد که البته خودش هنگام حضور در تبریز تخصص آن را کسب کرده بود.
احمدآقا ترک تبریز بود. چون اینکار از آذربایجان و ترکیه وارد ایران شد، ترکهای تبریز خیلی زودتر کار را یاد گرفته بودند. او به پدرم گفته بود که این حرفه در بین شغلهای دیگر مرتبه عالی ندارد، اما فعلا بهترین آبباریکهای است که میتوان از آن کسب درآمد کرد. کار آسانی است. وقتی روده را از کشتارگاه میگیریم، آن را نمکسود میکنیم و میگذاریم در آب بماند تا خیس بخورد. چوبی مانند چوب خیزران داریم که آن را از وسط دونیم میکنیم.
یک سمت آن عایق دارد و یک طرف آن ندارد. این روده را روی آن نی میکشیم تا مخاط داخل آن تمیز شود. سپس آن را در جایی میگذاریم که مانند پنیر سفید و بسیار کوچکتر از اندازه اولیهاش شود و به اصطلاح خودش را بگیرد. بعد هم آنها را کلاسه کرده و اگر برای کار سوسیس و کالباس بخواهند داخلش را با گوشت پر میکنیم. پس از چند سال البته صنعت زهتابی گستردهتر میشود و بسته به نوع کاربری تجهیزاتی که میتوان با آن تولید کرد در تولید زه کمان در تیروکمان، کمان حلاجی و شلاق چهارپایان، تهیه آلات موسیقی تا پارچهبافی، تولید نخ بخیه و لاستیکسازی هم استفاده میشود.
من سال ۱۳۰۸ در محله سعدآباد متولد شدم. کودکیام در تنها ساختمان آجری میدان سعدآباد که سقف شیروانی دارد گذشته است. آن روزها در امتداد خیابان بهاییها ساکن بودند. مسجد صاحبالزمان (عج) را که در محله ساختند جشنهای مفصلی برای روز ولادت امام زمان (عج) باب شد. در حدی بود که تمام خیابان صاحبالزمان (عج) را آذین میبستند و مردم آینه و شمعدانهایشان را میآوردند و تا چند روز جشن میگرفتند. حالا در پایین آن خانه آقای محمدی نامی لولهکشی دارد.
ما تا زمان جنگ جهانی دوم در آن خانه سکونت داشتیم. کار پدر در آن زمان حسابی گرفت. آقایان نصیرزاده و درودی دو تاجر معروف آن زمان مشهد و جزو رجال شهر بودند که پدر با آنها مأنوس بود. آنها میدانستند ما از خانوادههای ریشهدار شهر هستیم و هوای پدر را داشتند. آن دو در سالهای بعد به ما کمکهای بسیاری کردند. ناگفته نماند که پیش از آن سالها هم زهتابی در مشهد به دست کلیمیها افتاده بود. زهتابی یک کار محدود بود و بیشتر با دست انجام میشد. زمان ورود پدرم به حرفه زهتابی را خوب به یاد دارم که کارگاههای زهتابی در مشهد در پایین خیابان، مصلی و چهنو بود.
کودک بودم که پدرم چند بار من را به محل کارش در مصلی برد. همانزمان هم آن مکان به عنوان مصلی بین مردم شناخته شده بود، اما زهتابها شبستانها را با میز و صندلی و چند ابزار اولیه کار به کارخانههایی تو در تو تبدیل کرده بودند و هر صاحبکاری در یک شبستان با کارگرانش مشغول فعالیت بود. همانزمان در روبهروی مصلی محلهای بود به نام چهنو که تمام زهتابیها و چرمسازیهای شهر در آن زندگی میکردند تا به محل کارشان نزدیک باشند.
وقتی که آستانه متوجه شد که این مکان را زهتابها تصرف کردهاند، آمدند و همه را بیرون کردند و تعمیرات انجام دادند و دوباره کاربری آن مکان مصلی شد. بعد از آن پدر یک کارخانه بزرگ زهتابی گرفت. با اینکه کار زهتابی در آنزمان جزو کارهای کمارزش بود، اما کار پدر بهتدریج سکه شد.
تا پیش از جنگ جهانی حسینآقا و پدرش هم مانند بسیاری دیگر که در کار روده بودند تجارتشان گل کرد تا حدی که صادرات هم داشتتد، اما پس از آن دنیا یکبار دیگر روی سر زهتابهای مشهد خراب شد: «۱۲ ساله بودم که جنگ جهانی دوم شروع شد؛ سال ۱۳۲۰ روسها مشهد را غارت کردند و انگلیس و آمریکا به تهران مسلط شده بودند. آن اندازه وضعمان بد شد که من با شاگرد کفاشی کمکخرج پدر شدم. پدرم پیش از جنگ جنسها را از مشهد به تهران میبرد و از آنجا به کشورهای دیگر میفروخت، اما با این اتفاق راهها بسته شد. رودهها فاسدشدنی بودند و همه از بین رفتند. ما باز دوباره مثل روزهای اولی شدیم که پدربزرگم فوت کرده بود. ناچار شدیم به تهران برویم و از صفر شروع کنیم.
پدرم پیش از جنگ جنسها را از مشهد به تهران میبرد و از آنجا به کشورهای دیگر میفروخت، اما با این اتفاق راهها بسته شد. رودهها فاسدشدنی بودند و همه از بین رفتند
در آن وضعیت همان دو تاجری که پیشتر از این هم گفتم، به داد پدر رسیدند. نصیرزاده و درودی هم متدین بودند، هم متمکن. نصیرزاده پیش از جنگ جهانی در خیابان کج (خسروی فعلی) دفتر داشت و پدرم مدتی را برای وی کار میکرد. درحال حاضر محل خانه سابق نصیرزاده مدرسه علمیه مرحوم آیتا... خویی است. خانه نصیرزاده حیاط خیلی بزرگی داشت که یک درش از سمت باغ نادری بود. آنها در کار فرش و دانههای قیمتی بودند. هنوز در خاطرم هست زمانی که پدرم برای آنها کار میکرد من هم در دفترشان شاگردی میکردم و آنها بسیار به ما محبت داشتند.
درودی نیز از تاجران بزرگ وقت مشهد بود. در نودسالگی، ۶۰ سال از عمرش را در آمریکا گذرانده بود. او تمام اموالش را به آلمان میفرستاد. در همان سن نودسالگی یک مرتبه متفقین همه اموالش را مصادره کردند و او بدهکار شد. یک عده از طلبکارهایش را جمع کرد و خواست به او مهلت بدهند تا پولشان را یکی دو روزه برگرداند، اما آنها رضایت ندادند. او هم مانند خیلی دیگر از تاجران بعد از جنگ جهانی به تهران رفت. او چندی بعد از ترس آبرویش از طبقه سوم خانهای که سر چهار راه گلوبندک تهران داشت خودش را به پایین انداخت و خودکشی کرد. او زمان خودکشی مردم را جمع میکند و میگوید مردم ببینید که با من چه میکنند و سپس از همان بالا خودش را پایین میاندازد. او میمیرد و اموالش به دست اداره تسویه میافتد.
ما هم از درودی طلبکار بودیم. خود درودی از ما پرسید شما چقدر طلبکارید و ما هم مبلغ بدهی او را گفتیم. او به پدرم گفت: «شما که وضع مالیات ضعیفتر است، برو این مبلغ را از محل کارخانه ام در مشهد از آقای ساختیانچی بگیر که پولت از بین نرود.» کارخانه که میگویم تشکیلات و دستگاهی نداشت. چون اینکار هر چه دارد همه با دست است و تجهیزات زیادی نمیخواهد. میز و صندلی میخواهد و بشکه و سردخانه و چند خنزر پنزر دیگر. ما آن کارخانه را در همان دهه ۲۰ تحویل گرفتیم و کارمان را شروع کردیم. بعد از چند سال از اداره تسویه آمدند و گفتند: «اینجا کارخانه چه کسی است؟»
گفتیم: «درودی» پرسیدند: «شما چرا اینجایید؟» گفتیم: «از ایشان طلبکار بودیم و این بخش از اموالش را خودش به ما سپرده است.» پرسیدند: «رسید دارید؟» گفتیم: «نه، ولی در دفتر آقای درودی ثبت شده است. نامه هم داریم.» خوشبختانه آقای ساختیانچی نامه را بعد از ۸ سال نگه داشته بود. در نهایت گفتند: «قضیه جرمتان منتفی شد، اما بابت ۸ سالی که اینجا هستید باید اجاره بدهید.» ما پولی نداشتیم و ماندیم چه کنیم. هزینه زن و بچهمان هم بود و توان پرداخت نداشتیم.
مشهد و شمال در زمان جنگ جهانی دوم دست شوروی بود و تهران را هم انگلیسیها و آمریکاییها گرفته بودند. سربازان آمریکایی رفتار خوبی با مردم نداشتند. رفتار انگلیسیها بهتر بود. آنها منظم بودند. روسها هم خیلی رفتارهای بدی با مردم نداشتند، اما همه آنها یک وجه اشتراک داشتند و اموال ما را به تاراج میبردند. کمکم قحطی آمد و مردم برای نان شب هم محتاج بودند.
یادم هست همان چند ماهی که بعد از جنگ جهانی در مشهد بودیم هیچچیزی گیرمان نمیآمد. سیبزمینی و نان را هم حتی برای ارتش میبردند یا از کشور خارج میکردند. هتلی را به نام هتل باختر گرفته بودند که حالا در خیابان جم است. تمام سران و افسران ارتش را آنجا نگه میداشتند. وضعیت خیلی بد بود. یک بار کارگرمان خمیر درست کرد و به من داد که به نانوایی ببرم تا نان بپزد، آن را به گوارگاه سراب بردم. نانوایی فقط یک دریچه بالایش باز بود و مردم را راه نمیداد. مردم از آن دریچه پول میدادند و نان میگرفتند و کسانی که قدشان بلندتر بود نانها را از وسط راه میگرفتند.
من هم بچه بودم و قدم کوتاهتر بود. دیدم فایدهای ندارد. وقتی خواستم با همان خمیرها برگردم یکی از خانمها به من گفت تو با ده تا زواله آمدی. اینها که ۸ تاست. فهمیدم همانها را هم برداشتهاند. نانهای جو آنقدر بد بود که وقتی در آبگوشت میریختیم داخل نمیرفت. داخل نانها کاه بود و کاهش را از روی آبگوشت میگرفتیم و بعد غذا را میخوردیم.
نانهای جو آنقدر بد بود که وقتی در آبگوشت میریختیم داخل نمیرفت. داخل نانها کاه بود و کاهش را از روی آبگوشت میگرفتیم و بعد غذا را میخوردیم
سال ۱۳۲۱ که به تهران رفتیم خیلی وضع اقتصادیمان بد بود، اما دلیل رفتنمان این بود که آنجا رشد کار بهتر بود. خانه و زندگی را فروختیم و رفتیم. پدرم به هر کاری زد تا بتواند هزینههای زندگی را بدهد. آنقدر گرفتار بودیم که فردی به نام بهبهانی که پدرم را میشناخت و از اصل و نسبش خبر داشت، خانهاش در تهران را به پدرم سپرد؛ برای اینکه آن خانه خالی نباشد و به پدرم هم کمک شود. من هم همان سالها در یک خیاطی در خیابان لالهزار که بورس خیاطی بود مشغول به کار شدم. ۵، ۶ سالی ماندم. پدر ورشکست کرده بود و به همین دلیل مدتی در حرفه جعبهسازی کفش فعالیت کرد و با اتفاقات خوبی که افتاد توانست در کارش موفق شود و در نتیجه خانهای در قلهک خریداری کردیم.
بعد از اینکه وضعمان بهتر شد پدرم مدتی در آپارتمانهای اشرافی نصیرزادهها در خیابان پهلوی تهران مدیر پروژه بود. همان سال روی یکی از درختان مقابل پروژه نصیرزادهها با سر کارد حکاکی کردم؛ «سال ۱۳۲۲». ما همان زمان کمکم کارخانهای در آن شهر هم خریدیم و وضعمان رو به راه شد. همزمان در کار روده و پوست بودیم و صادرات هم میکردیم.
سال ۳۵ وضع مالیام خیلی خوب شد. آن سال، هم در کار روده بودم و هم در کار پوست و چرم. مراودات شغلیام را دوباره از سر گرفتم و ضمن اینکه در تهران کار میکردم در مشهد هم کارخانه زهتابی داشتم. یک کلیمی در خیابان فردوسی تهران بود به نام آقای اکرم نماینده دو شرکت فیلمسازی گلدمایر و کلمبیا در ایران بود. در کنار بانک ملی یک دفتر داشت. او وارد حرفه زهتابی شد و خیلی هم موفق بود. خیلی با من مأنوس شده بود. دو سه زبان را خوب مسلط بود. همیشه پیشبینیها و تحلیلهای اقتصادی او درست از آب درمیآمد.
برای مثال میگفت: «امسال چرم گران میشود و همین طور هم میشد.» یک سال گفت: «امسال گندم کم میشود و اتفاق افتاد.» وقتی پرسیدم چگونه پیشبینیهایت درست از آب در میآید گفت باید از اوضاع آن کالا در جهان مطلع باشی. از آنجایی که اوکراین مرض گندم آمده و بخش زیادی از گندم آسیا را اوکراین تأمین میکند این اتفاق میافتد.
وقتی پرسیدم چگونه پیشبینیهایت درست از آب در میآید گفت باید از اوضاع آن کالا در جهان مطلع باشی
آقای اکرم در همان سالهای اوایل دهه ۴۰ یک روز من را به کافهتریایی دعوت کرد. آن جلسه زندگی من را در آن برهه زمانی تغییر داد. من ازدواج کرده بودم. فرزندانم هم بزرگ شده بودند. گفت: حسین! از این مملکت برو. بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا و اروپا با هم متحد شدهاند.
آنها میگفتند هیچ جنگی نباید در آمریکا و اروپا اتفاق بیفتد. هر چه جنگ است باید در آسیا و آفریقا و خاورمیانه باشد. گفتم وضعم خیلی خوب نیست. چگونه بروم؟ گفت خیلی سخت نیست. من کمکت میکنم. یک برادر داشتم با آقای اکرم در کار روده مأنوس بود و زبانش هم خوب بود. او هم به زبان آشنایی داشت و هم فنی بود. گفتم: پس تو اول او را بفرست. یک آلمانی را به ایران دعوت کرد و با او شریک کرد و او را با خود برد.
آلمانی از او کار یاد گرفت و برادرم از او زبان آموخت. بعد فرزندان را فرستادم. ابتدا پسر ارشدم که دیپلم داشت برای خدمت وظیفه اقدام کرد، اما به دلیل مشکل کلیه معاف شد و بعد با همراه داشتن دو هزار دلار راهی آمریکا شد. دوستی در آمریکا داشتیم به نام آقای زریباف. وقتی پسرم را فرستادم زنگ زدم که میخواهم جواد را به ایالت فلوریدا بفرستم و این کار را کردم. بعد از آن پسر دیگرم را فرستادم و بعد از چندین سال دو خواهرشان هم رفتند. حالا دو پسر و یک دخترم در ایالتهای آمریکا هستند و یک دخترم هم در هلند است و ۱۱ نوه هم دارم که همان جا زندگی میکنند و همه موفق هستند.
در طول زندگی پرفراز و نشیبی که داشتم خیلیها دستم را گرفتند و خدا بسیار حمایتم کرد. من اینکار را آموختم که وظیفه هر انسانی است که بخشی از اموالش را به دیگران ببخشد. سعی کردم خودم هم اینگونه باشم. بهتازگی دفتر کوچکی برای حمایت از کودکان مبتلا به سرطان هدیه کردم که البته آن را به نام همسرم نیره سادات احمدیان که ۱۵ سالی است به رحمت خدا رفته انجام دادم. این اتفاق از نظر من یک وظیفه انسانی است.
قصه افتتاح مدرسهای به نام مادرم هم برمیگردد به سالهایی که او تازه از میان ما رفته بود. با برادرانم تصمیم گرفتیم جای هزینههای سالگرد به نامش مدرسهای بسازیم
قصه افتتاح مدرسهای به نام مادرم هم برمیگردد به سالهایی که او تازه از میان ما رفته بود. با برادرانم تصمیم گرفتیم جای هزینههای سالگرد به نامش مدرسهای بسازیم که بعد از ساخت آن مدرسه در مزایدهای شرکت کردیم و مبلغی بیشتر از هزینهکردمان سود کردیم. وقتی که دیدیم سود کردیم باز همان مبلغ را به عنوان پیشپرداخت ساخت مدرسه دیگری به نام پدرم دادیم و سالهاست که به این دو مدرسه رسیدگی میکنیم و به کمبودهای بچهها از نظر تغذیه و تجهیزات توجه داریم. حالا چند وقتی است که اداره آموزش و پرورش نام پدر را بدون اطلاع من از تابلوی مدرسه برداشتهاند و آن مدرسه را به نام سهروردی نامگذاری کردهاند.
سال ۸۰ دوباره به مشهد بازگشتم. پدر خانه سعدآبادش را که پشت پمپ بنزین است قرار بود به خواهرانم بدهد، اما من سهم آنها را خریدم که خانه او را داشته باشم. هنوز هم دو کارخانه زهتابی در مشهد دارم که فعال است. یکی از این کارخانهها فقط زهتابی دارد، اما در کارخانه دیگر از کار خارج کردن روده لش گوسفند تا مرحله آخر زهتابی انجام میشود. حالا ۱۰ سالی میشود که فرزندان و نوههایم را ندیدهام و یکی از آرزوهایم دیدن دوباره آنهاست و همچنین دوست دارم یکبار دیگر به مکه و کربلا بروم و دیگر اینکه بتوانم مدرسهای که ساختهام را دوباره به نام پدرم برگردانم.